سویل قنبریسویل قنبری، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

سویل ، لایق عشق

شب آخر

دخترم امشب شب آخریه که تو دل مامانی هستی . فردا صبح میریم بیمارستان . نمیتونم بگم چقدر استرس و هیجان دارم . نمیدونم امشب خوابم میبره یا نه . تمام وسایلا رو آماده کردیم و چیدیم جلوی در تا صبح چیزی یادمون نره صبح قراره من و بابات با فرح جون و بابا احد بریم بیمارستان . از پورنگ هم خواهش کردم بیاد تا هم فیلم بگیره هم عکس . دستش درد نکنه قبول کرد بیاد . عمه زهرا و عمع فریده هم قراره بیان بیمارستان امشب بابات از من و تو آخرین عکسمون و انداخت واقعا خیلی بزرگ شدی هااااااااااااااااااااااا از ماه دوم هر ماه بابایی ازمون عکس انداخته . خیلی باحال شده     ...
26 آبان 1391

آخرین نوشته

عزیز دلم انگار همین دیروز بود . من و بابات خیره به دهن دکتر بودیم که گفت "مبارکه " چقدر زود گذشت . با تمام خوبیها و ناراحتیاش تموم شد . امشب آخرین شبیه که تو شکم مامان هستی . فردا تو بغلمونی و اون دستها و پاهای کوچولوت که تمام این مدت از روی شکم احساس میکردیم میتونیم از نزدیک احساسشون کنیم ، نوازش کنیم ، ببوسیم من و بابایی دلمون برای تمام این روزها تنگ میشه برای تکون خوردنت چرخیدنت سکسکه کردنت امیدوارم تو تمام این مدت تونسته باشم ازت خوب مواظبت کنم   این عکس و چند روز پیش که دور هم جمع بودیم گرفتیم . عکس خوبیه     ...
26 آبان 1391

علامت سر کاری

شیطون خانوم امروز 5شنبه 25 آبانه و من ساعت 5 صبح با یه درد وحشتناکی از خواب بیدار شدم با همه دردهایی که تا حالا داشتم فرق میکرد . خیلی بد بود . فوری باباتو بیدار کردم و به فرح جون زنگ زدم. با فاصله نیم ساعت یه درد شدید تو دل و کمرم میپیچید بابات خیلی خوشحال شده بود . میگفت کاش همین امروز به دنیا بیاد . سرش و گذاشته بود رو دل من و باهات حرف میزد و همش ازت میپرسید : دخمل من امروز میخوای بیای پیشمون ؟ کم کم داشتیم حاضر میشدیم که دیگه دردم تموم شد و دیگه نگرفت سر کارمون گذاشته بودی ولی بابات گفت به دکتر زنگ بزن و بگو شنبه برای سزارین آماده هستی . بابایی میگه این یه نشونه است یعنی که تو آماده اومدن هستی ...
25 آبان 1391

تصمیم پر استرس

دخترم  امروز همون 5شنبه سرکاریه من به دکترت زنگ زدم و گفتم شنبه میام برای سزارین و بعدشم به بابات گفتم که امشب بریم خونه مامان جون فاطمه تا قبل از عمل ببینمشون تمام وجودم پر از هیجانه انقدر که خارش بدنم و یادم رفته ...
23 آبان 1391

آخرین معاینه

سویلم امروز 23 آبانه(سه شنبه) و ما رفتیم پیش دکترت . معاینه کرد و گفت دیگه به صلاح نیست بیشتر از این بمونی تو دل مامانی چون جات خیلی تنگ شده و برات خوب نیست و ممکنه با یه تکون کوچولو کیسه آبت پاره بشه گفت 27 آبان(شنبه) برم تا تو رو با سزارین به دنیا بیاره ولی من خیلی دودلم . آخه من دوست دارم تا دردم بگیره و تو همون روزی که خودت آماده اومدن هستی به دنیا بیای نمیدونم چی کار کنم باید تا 5 شنبه تصمیم بگیرم و به دکتر بگم     ...
23 آبان 1391

خیلی میخااااااااااااااااااااااااااارم

دخملی چند روزه که یه خارش وحشتناکی اومده سراغم . تمام بدنم تا حد مرگ میخاره . رفتم پیش دکترت گفت حساسیت به هورمونهای جفتی پیدا کردم و هیچ چاره ای هم نداره . زمانی خوب میشه که جفت از بدنم خارج بشه  خیلی بده خیلییییییییییییییییییییییییییی از شب تا صبح 4 مرتبه میرم حموم دیگه نمیتونم راحت بخوابم . آخه این دیگه چی بود . مجبورم تا اومدنت یه جوری تحمل کنم     ...
10 آبان 1391

مهمونی سیسمونی

سویل جونم روز 20 مهر برات مهمونی سیسمونی گرفتیم خونه فرح جون . یه مهمونی خانومانه همه اومدن و اتاقت و دیدن و کلی خوششون اومد این چند وقت خیلی کار کردیم تا همه چیز آماده بشه . آناهیتا خیلی تو چیدن اتاقت بهمون کمک کرد دیگه همه چی برای اومدنت آماده شده راستی دکترت هم اومد . رفتیم پیشش و گفت همه چی خوبه و نامه بیمارستان و نوشت داد دستمون باشه تا هر وقت تو خواستی بیای مشکلی نداشته باشیم از الان به بعد فقط منتظریم تا بیای عشقم                             ...
22 مهر 1391

سونوی سه بعدی

آخی الان خیلی حس خوبی دارم . انقدر امروز استرس داشتم خسته شدم . بازم دیدیمت دخملی دکتر گفت همه چی خوبه و تو خیلی خوب رشد کردی . گفت بینی دخملتون خیلی خوشگل و کوچولوه و لپاش هم قلنبه اس قربونت برم عشقم قدت 37 سانت و وزنت 1 کیلو 250 گرم بود همش خمیازه میکشیدی و صورتت و با دستات قایم کرده بودی خدارو شکر که صحیح و سالم بودی       ...
28 شهريور 1391